محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ شاهنامه اگرچه سراسر رزم است و داستان سراییِ پهلوانان و مرام پهلوانی، داستانهای عاشقانه و مجالس بزم هم کم ندارد. داستانهایی که خیلی اوقات خودشان بستری میشوند برای به جریان افتادن حماسههای بعدی؛ چنان که عشق تهمینه و رستم، سهراب را متولد میکند و جلوتر، رویارویی سهراب و پدرش یکی از دراماتیکترین داستانهای شاهنامه را خلق میکند یا ابراز عشق سودابه به سیاوش و در ادامه، راندن او توسط سیاوش، داستان باشکوه گذر سیاوش از آتش را رقم میزند.
در روزهایی که با نام و یاد سخن سُرای بزرگِ فارسی زبان ما، فردوسی، گره خورده و بر حسب عادت سخن از رزمها و جلوههای پهلوانی در شاهنامه است، تصمیم گرفتیم گشتی بزنیم در این اثر گران سنگ و این بار عاشقانه هایش را مرور کنیم، هم داستانها و هم بیت هایش را.
همان گونه که خود فردوسی در سروده اش اشاره میکند، حکایت زال و آنچه بر او میرود، یکی از شگفت انگیزترین داستانهای شاهنامه است. در زمان منوچهرشاه، زال با مویی سراسر سپید به دنیا میآید، پدرش سام نریمان – پهلوان و بزرگ زابلیان - به سبب این ظاهر متفاوت او را نمیخواهد و قسمت بر این میشود که نوزاد سپیدموی در دامان سیمرغ بر بلندای کوهی رشد پیدا کند. پس از گذر سالها که زال به جوانی برومند تبدیل میشود، سام خوابی میبیند و او را به یاد میآورد و خواهان دیدن فرزند میشود. به لطف سیمرغ این دیدار محقق میشود و شادمانی حاکم. روزی منوچهرشاه دستور میدهد اختر زال را جویا شوند و اقبالش را ببینند.
بخت بلند زال او را شاد میکند: «که او پهلوانی بود نامدار/ سرافراز و هشیار و گرد و سوار» زال پس از مدتی از زابلستان به کابل میرود که مهراب نامی پادشاهش بود. دیداری میسر میشود و روزی یکی از مِهتران به زال میگوید مهراب دختری بسیار شایسته و زیبا دارد: «پس پرده او یکی دخترست/ که رویش ز خورشید نیکوترست» تعریف و تمجیدها از دختِ مهراب، زال را ندیده عاشق او میکند. از طرف دیگر، رودابه دختر مهراب کابلی نیز گفت وگوی پدر و مادرش را درباره دلیری و زور و دیگر ویژگیهای نیک زال میشنود و دلباخته اش میشود.
رودابه از درد عشق به کنیزکانش میگوید و هرچند آنها ابتدا او را بر حذر میدارند، در نهایت دیدار آن دو دلداده را محقق میسازند. البته پیوند زال با رودابه چندان شدنی نیست، زیرا منوچهرشاه و سام نریمان مخالف زناشویی زال با دختری از نژاد ضحاک اند. اما زال و رودابه با یکدیگر پیمان وفاداری میبندند. زال میگوید: «پذیرفتم از دادگر داورم/ که هرگز ز پیمان تو نگذرم» و رودابه هم قول میدهد: «که بر من نباشد کسی پادشا/ جهان آفرین بر زبانم گوا». سرانجام با چاره اندیشیهایی که میشود، دو دلداده جوان به هم میرسند: «به یک تختشان شاد بنشاندند/ عقیق و زبرجد برافشاندند».
پهلوان نامدار ایرانی، بیژن، قرار است به جنگ با گرازها برود. درواقع، بیژن یکی از پهلوانانی بود که از طرف کیخسرو، شاه ایران، به این مأموریت اعزام شد. اما گرگین، کسی که قرار بود بیژن را در این نبرد همراهی کند، با دوز و کلک، او را در این وانفسا تنها میگذارد. بیژن بر گرازان چیره میشود و گرگین دوباره متوسل به استفاده از ترفندی میشود تا او را از پادشاه دور سازد و گریختن خودش از جدال با گرازان نزد شاه فاش نشود. او بیژن را به سوی بستانی راهنمایی میکند که منیژه، دختر افراسیاب - شاه توران و دشمن همیشگی ایرانیان - همراه با جمعی از دختران تورانی در آنجا به بزم مشغول اند. بیژن منیژه را میبیند و به او دل میبازد.
منیژه نیز، چون او را میبیند به دل دوستدارش میشود. «سه روز و سه شب شاد بودند بهم»، اما دختر افراسیاب، چون سودای بیشتر ماندن در کنار بیژن را دارد، به او داروی بیهوشی میخوراند. آگاه شدن افراسیاب از این اتفاق دامان آن دو را میگیرد و بیژن را به تاوان این علاقه درون چاهی میاندازند. منیژه از بالای چاه همدم روز و شبهای بیژن میشود تا اینکه قهرمان بزرگ شاهنامه، جهان پهلوان رستم دستان – و پدربزرگِ مادریِ بیژن - از راه میرسد و عاشق گرفتار را از چاه خلاص میکند: «خروشید رستم چو او را بدید/ همه تن از آهن شده ناپدید/ بزد دست و بگسست زنجیر و بند/ جدا کرد ازو حلقه پای وند/ سوی خانه رفتند از آن چاهسار...»
گم شدن رخش – اسب رستم - سبب آشنایی رستم و تهمینه را فراهم میکند. رستم در نزدیکی مرز توران، گوری شکار میکند. آن را بریان میکند و میخورد و میخوابد. سواران تورانی سر میرسند و رخش را در بند میکنند و میبرند. رستم وقتی بیدار میشود و با نبود رخش روبه رو میشود به امید یافتن اسبش راه شهر سمنگان را در پیش میگیرد. به آنجا که میرسد شاه و بزرگان شهر به استقبال او میآیند و به مناسبت حضورش مجلس بزمی برپا میکنند.
رستم که به خواب میرود، تهمینه به سراغ او میآید، دختر شاه سمنگان که «روانش خرد بود و تن جانِ پاک/ تو گفتی که بهره ندارد ز خاک». رستم برمی خیزد، او را میبیند و نام و نشانش را جویا میشود. «چُنین داد پاسخ که تهمینه ام/ تو گویی که از غم به دو نیمه ام» و علت ملاقاتش با رستم را مِهری میخواند که از شنیدن اوصاف و شرح دلیریهای پهلوان به دلش نشسته است.
شاهدخت سمنگان از آرزویش میگوید؛ اینکه خداوند از رستم پسری بهره اش کند که در جوانمردی و زور بازو همچون پهلوان بزرگ باشد. تهمینه نوید پیدا شدن رخش را هم به رستم میدهد. تیزهوشی و زیبایی تهمینه، رستم را مجذوب میکند و او را از پدرش میخواهد. میوه این پیوند، پسری به نام سهراب است که رویارویی اش با پدر، یکی از اندوه بارترین داستانهای شاهنامه و حتی ادبیات جهان را میسازد: «چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه/ یکی کودک آمد چو تابنده ماه...»
شاید یکی از متفاوتترین عاشقانههای شاهنامه، داستان سیاوش یا همان سیاوخش باشد؛ سیاوشی که اخترشناسان از طالع آشفته او خبر دادند و عشقی که همسر پدر او، یعنی سودابه به او ابراز میدارد و در نهایت مسبب عبور او از دل آتش میشود و گذار پر فرازونشیب اقبالش را عیان میکند. سیاوش فرزند کیکاووس - شاه ایران - نزد رستم پرورش مییابد. رستم او را به زابلستان میبرد و سوارکاری و تیراندازی و چند و، چون پهلوانی را میآموزد تا جایی که سیاوش چنان ورزیده و خردمند میشود که کسی به پای او نمیرسد.
با چنین احوالی نزد پدر بازمی گردد و سودابه. «چو سوداوه روی سیاوش بدید/ پراندیشه گشت و دلش بردمید». سودابه پی هوس خویش چندین بار به طرق مختلف سیاوش را به سوی خود فرامی خواند، اما سیاوش هر مرتبه او را پس میزند و وفاداری خویش به پدر و دوری جستن از گناه را یادآوری میکند.
در نهایت، سودابه بعد از چندین مرتبه رانده شدن از سوی سیاوش، با زبان تهدید با او سخن میگوید: «کنم بر تو این پادشاهی تباه/ شود تیره روی تو بر چشم شاه» اوضاع البته از این وخیمتر هم میشود: «از آن تخت برخاست پر خشم و جنگ/ بدوی اندرآویخت سوداوه چنگ...» سروصدای این رسوایی به گوش کیکاووس میرسد. واقعیت برای شاه روشن نیست و در ادامه به پیشنهاد یکی از موبدان آتشی برپا میکنند تا سیاوش با گذر از آن بی گناهی اش را اثبات کند. شاهزاده پاک سرشت از آتش به سلامت میگذرد و سربلند از آن بیرون میآید، اما این بار نیز پای تراژدی در میان است...
داستان عشق بهرام یا همان بهرام گور، شاه ساسانی و آرزو، از جایی آغاز میشود که بهرام در بیشهای شبانی را میبیند که گوسفندان یک گوهرفروش را برای چرا آورده است. گفت وگویی بینشان شکل میگیرد و لابه لای همان صحبتها از دختر گوهرفروش هم سخن به میان میآید که به زیبایی چنگ مینوازد. بهرام با شنیدن این سخنان از شبان، محل زندگی گوهرفروش را طلب میکند و به سوی منزل او میرود و با شنیدن نوای چنگ درمی یابد که به مقصد رسیده است.
او در قامت مردی عادی و نه شاه، در میزند و از صاحب خانه رخصت میگیرد تا در سرای آنها به استراحت بپردازد. آرزو را که میبیند دل به او میدهد و دختر را از پدرش ماهیار طلب میکند: «که دختر به من ده به آیین دین/ چو خواهی که یابی به داد آفرین». ماهیار نیز خطاب به دخترش میگوید: «نگه کن بدو تا پسند آیدت؟ / برِ او شوی سودمند آیدت؟»
مرد گوهرفروش نگران است که شاید علاقه بهرام از شب نشینی و باده گساری شب پیشین باشد، اما بهرام به او یادآوری میکند که: «پسند منست امشب این چنگ زن/ تو این فال بد تا توانی مزن!» آرزو نیز در پاسخ پدر موافقت خود را برای همسری با بهرام اعلام میکند: «بدو گفت آری پسندیدمش/به چشم سر از دور، چون دیدمش!» شب هنگام، آویختن تازیانه شاهانه بهرام از سر در منزل گوهرفروش، بر همگان عیان میکند آنکه طالب آرزوست بهرام است و شاه مملکت.
در پی تاراج تیسفون به وسیله قوم غسانی، وقتی شاپور با لباس رزم به قلعه دشمن نزدیک میشود، مالکه از فراز دیوار دژ او را میبیند. به این ترتیب، دخترِ طایر - پادشاه غسانیان - به شاهی از ساسانیان دل میبازد. آن هم در زمانی که قلعه آنها به وسیله شاپور و لشکرش محاصره شده است.
مالکه پیغامی برای شاپور میفرستد و به او یادآوری میکند که او نیز از سویی نژاد به تبار ساسانیان و نرسی ساسانی میرساند و از این رو دلیلی برای این جنگجویی وجود ندارد: «مرا گر بخواهى حصار آنِ تست/ چو ایوان بیابى نگار آن تست!» شاپور از گفتههای او دل شاد میشود و دیبا و طوق و انگشتری را نیز به عنوان خلعت برای مالکه میفرستد به همراه این پیغام که: «ز من بد سَخن نشنود گوش تو»
به دنبال این اتفاق، شب هنگام که سپاهیان همه در خواب به سر میبردند مالکه در دژ را باز میگذارد، شاپور وارد قلعه میشود و سپاه دشمن را تارومار میکند. پدر مالکه بعد از آگاه شدن از خیانت دخترش به شاپور این هشدار را میدهد که با خیانتکار پیمان نباید بستن، اما شاپور مالکه را دوست دارد و محترم میشمارد. در تاریخ آمده که بعدها شاپور، مالکه را به سبب خیانتش به پدر مجازات میکند.
«که گلنار بُد نام آن ماه روی/ - نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی! -»؛ گلنار کنیز محبوب اردوان اشکانی بود. او پس از یک دیدار ناگهانی از بام کاخ اردوان با اردشیر بابکان، دل به او میبازد. «چنان بُد که روزی برآمد به بام/ دلش گشت از آن خرمی شادکام/ نگه کرد خندان لبِ اردشیر/ جوان بر دلِ ماه شد جای گیر».
روزی گلنار میشنود که اخترشناسان پیشگویی کرده اند فردی از قصر میگریزد و به پادشاهی میرسد. گلنار به نزد اردشیر میرود و داستان را برای او شرح میدهد. اردشیر که خود نیت شورش دارد، به محض شنیدن این پیشگویی تصمیم خود را برای فرار قطعی میکند و از گلنار میخواهد اگر تمایل دارد او نیز همراهش شود. گلنار به خزانه میرود و تا میتواند یاقوت و گوهر جمع میکند و سپس همراه اردشیر از قصر فرار میکنند. اردوان به جست وجوی آن دو برمی خیزد، اما نمیتواند آنها را پیدا کند.